پک میزنی به سیگار و دود میشوم با غم... یک نفر دارد تنی با صدای بلندمیخواند"بده از دست بده از دست
بده از دست عقلتو تا که بشی مست
برو وسط برقص برقص
برو وسط برقص از هیچی نترس
دس دس دس دس
دس دس دس دس
برو وسط پا به زمین بکوب بزن دس
برو وسط برو وسط
برو وسط منتظر چی هستی پس؟
برقص برقص تا بشی مست
برو وسط در جمع مستان بکن رقص
برو وسط این فرصت رو نده از دس"
....وقتی صدای جیغ و برخورد مداوم پاها با پارکت زمین، شده همه چیز، ... میدانی؟ این شادی ها، از این دست خوشی های زورچپون میخواهند نگاهت را از من بدزدند. وقتی تو را سفت میان این رقص ها درآغوش بگیرم و صورت به صورت، بی فکر فریاد بزنم و هرم نفست روی صورتم قطره ی آب شود، وقتی سیگارت را بگذاری بین انگشتانت و چشمانت را خمار کنی که حرفه ای با سه پک حلقه ای دودش را بدهی بیرون، من تو را گم میکنم... من توی شلوغی تو را از دست میدهم... مگر نه اینکه میان بیمارستان سرم را گذاشتم روی شانه هایت و وقتی هرکس داشت برای خودش میدوید و نگهبان و پدر امیر دعوایشان شده بود سر یک نوبت دلم میخواست به پهنای صورت اشک بریزم که تو را دارم؟... سختی دنیا هرچه نبود دستمان را بیشتر قفل کرد به هم،...
نشان به نشان آن روز، روی نیمکت اورژانس مرکز طبی... ما، که توانستیم در سختی ها بهم بگوییم"عزیزدلم، بریم؟"...